مقداد

مقداد

پس از بعثت خاتم پیامبران صلی الله علیه و آله و سلم مقداد جزو نخستین کسانی بود که اسلام آورد و مورخان اسـلامی وی را هفتمین مسلمان برشمردند. وی از بزرگان صـــحابه و مردی فاضل و دانشمند، شریف، شجاع و بزرگوار بود.
از رســـول خــدا صلی الله علیه و آله و سلم نقــل است کـه فرمود: خداوند عزّوجلّ مرا به دوستی چهار نفر دستور فرمود و به من خبر داد که آنان مــرا دوســت دارند. آن چــهـــار تـــن عبــارت انــد از: علــی ، مقــداد، ابــوذر و سلمان .
مقداد از جمله مسلــمانــان مـکی بـود که در اثـــــر ســتــم مشــرکــان مــکـه به دیار حبشه هجرت کرد. سپس به مکـه بازگشـت و راهی مدینه شد و در تمــامی جنـگ‌های پیامـبر اســلام هــمچـون بـــدر، احــد و. . . شــرکت کــرد.پـــس از رحــلت رسول خـدا صلی الله علیه و آله و سـلـــم، مقــــداد از مـعـدود مسـلمانی بــود که از مسیر حق منحرف نـگشت و در دلــش هیــج شبهـه ای خطور نکرد. در آن فتنه دلش به ســــان پاره آهــن بود.
او به هـنگام خلافــت عــثــمــان و بــیعــــــت مردم با او، به مخالفت برخاست ودردفاع ازولی زمانش علی بن ابی طالب سخـن گفت.
آری مقداد هنوز زنده است. و ما نمی گذاریم ولی زمانـمان تنها بماند.
آری خط ومـــنــش ما همچون مقداد ولایت فقیه است نـه کمــتــرونــــه بــــیـشــتــر ،در صـــف بــسـیـجـیـان امـــام خــامـنـه ای مدظـلــه و در لشــکرامـــام زمــــان « عج».
ما از السـت طایفـه‌ای سینــه خســته‌ایم
ما بچـه‌های مـــادر پــهلــو شکســـتـه‌ایم
امــروز اگــــر ســیـنــه و زنجــیر می‌زنـیم
فردا به عشق فاطمه شمشیــر می‌زنـیم
ما را نـبـی قـبـیـلـه سـلـمـان خطــاب کرد
روی غـرور و غـیـرت مـا هـم حسـاب کـرد
از مـا بـــتــرس، طـایـفـه ای پــر اراده‌ایــم
مـا مـثل کــوه پـشـت عـلـی ایـسـتاده‌ایم
... لـبیـک یـا امـام خـامـنـه ای



بایگانی
آخرین نظرات

پشت آسمان خم شد.

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ

 

 28 صفر«پدری مهربان» از دنیا می رود، پدری بی مانند جهان را ترک می گوید و آنگاه که بی تابی و بی قراری دخترش را نظاره می کند خطاب به او چنین می فرماید: «فاطمه عزیزم، غصه به خود راه مده که تو اوّلین کسی هستی که به دیدار من می شتابی.

بازکن فاطمه جان این در را...

  در می زنم تا از تو اذن بگیرم؛ ورود به خانه محمد (ص) را... و تــــو جـــوابم می کنی؛ پنداشتی غریبه ای هستم که شوق دیدار پیامبر (ص) را دارم و من به حرمت حضور تو، پشت در ایستادم!و چه تلخ بود آن لحظه ها که آسمان آماده ی پاشیدن بود و زمین از غـــصه در پیچش! کــوه هـــا رشته رشته پراکنده و بارش خاک مرگ بر سرزمین...این کوچه ها به یاد دارند روزگاری را که کرامت انسانی به تاراج قومیت رفته بود و عفریت جهالت، عبودیت را به برهوت شرک رانده بود! هــنــوز بــه یــاد دارنـــد آن روزها را که شکوفه های عاطفه

ناشکفته در گور نخوت دفن می شدند و شعر و شراب و شهوت، متاع بازار عکاظ بود!این کوچه ها به یاد دارند آمدن ناگاه محمد (ص) را با هدیه گران قدری، چون توحید. و چه کـــردنــد مردمان تنگ نظر پست سیرت؟!... کودکانشان را جایزه دادند در مسابقه سنگ زنی بر نبی خدا! و او را جادوگر خواندند و شاعر! دندانش را شکستند، روح آرامش را صیقل دادند، و... او!.... او شهر را روشن کرد از عطر خداوند؛ هرچند اندیشه-های مردابی عفنشان را بارور...  حکایات خزان طولانی بود، اما دستان سبزش درخت جاوید زندگی را در دلهای مدینه ای، کاشت!سال ها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگی اش، بردباری اش، آمدن او را انتظار می کشید و چشم به راه آمدنش نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یک دانه خاتـــــم آفـرینش را بنگرد!... از آن شبی که در حرا به میهمانی آیه های نور رفت تا شام گاهی که در تالار عـــــرش به معراج حضور خوانده شد؛ از همان نیم روز که در خاک تفتیده حجاز به نماز ایستاد، تا آن روز که در شعب ابی طالب سنگ بر شکم می بست... همه و همه نشان از آن داشت که غنی ترین فقیر که دریای وجودش کام تشنه عدالت را سیراب می کرد، آمده بود تا در جهانی مرده و پـژمرده، امــیـــد بــدمــد و ریـــســمـان های قطع شده میان زمین و آسمان را دوباره پیوند بزند و عدالت و توحید که گمشده های جهان بودند، را به میدان حیات بازگرداند...و من اینک مرور می کنم خاطرات هزار ساله نوح (ع) را، تنهایی آدم (ع) را، زخمهای ایوب (ع) را و امتحان ابراهیم (ع) را...و ایـــــنک مـــحمد (ص) آماده است برای دل کندن از پاره تنش، از لبخندهای مهربانش، از برادری مـــهـــربان و عدالتی ماندگار... باید دل بکند از کسانی که دوستشان دارد و دوستش دارند... بوی سفر این خانه را برداشته است... محمد (ص) باید برود، اما هنوز نگران حجاز است، نگران مدینه و بت هایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد! باید برود، اما وجودش سرشار از دل شوره برای امت است.

اینک محمد (ص) با من همسفر معراج می شود، اما نگران است که مـــباد خاک خدا، بــوی شیطانبگیرد. نگران است که مباد این دست ها به سوی آسمان نرود و شرک و جهالتی دوباره، امتش را زمین گیر کند که به خوبی می دانست، حتی غدیر هم نمی تواند ضامن فرداها باشد!

مورخ بزرگ «محمد بن عمر واقدی» در کتاب مغازی، واقعه رحلت و شهادت پیامبر را چنین نقل می کند:چون رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ خیبر را گشود و آرام گرفت، زینب، دختر حارث شروع به پرس و جو کرد که محمد کدام قسمت گوسفند رابیشتر دوست دارد؟ گفتند: شانه و سردست را، زینب گوسفندی را کشت، و سپس زهر کشندةتب آوری را که با مشورت یهود فراهم آورده بود به تمام گوشت و مخصوصاً شانه وسردست آن زد و آن را مسموم کرد. چون غروب شد و رسول خدا ـ صلی الله علیه وآله ـ به منزل خود آمد پس متوجّه زینب شد از او پرسید، کاری داری؟ او گفت: ای ابوالقاسم! هدیه ای برایت آورده ام ( اگر چیزی را به پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ هدیه می کردند از آن می خوردند و اگر صدقه بود از آن نمی خوردند) پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ دستور فرمود تا هدیه او را گرفتند و در برابر آن حضرت نهادند. آن گاه فرمود: نزدیک بیایید و شام بخورید! یاران آن حضرت که حاضر بودند نشستند و شروع به خوردن کردند. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ از گوشت بازو خوردند و «بُشْر بن براء» هم لرزید. همین که پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ و بشر لقمه های خود راخوردند، پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ به یاران خود فرمود: از خوردن این گوشت دست بردارید که این بازو به من خبر می دهد که مسموم است. و «بشر بن براء» گفت: ای رسول خدا، به خدا سوگند که من هم از همین یک لقمه فهمیدم، و علّت آن که آن را از دهــــــان بیرون نینداختم برای این بود که خوراک شما را ناگوار نسازم، وچون شما لقمه خود راخوردید جان خودم را عزیزتر از جان شما ندیدم. وانگهی امیدوار بودم که این لقمه کشنده نباشد، بشر هنوز از جای خود برنخاسته بود که رنگش مانند عبای سیاه شد و یک سال بیمار بود و نمی توانست حرکت کند و بعدهم به همین علّت مرد. همچنین گفته اند که «بشر بن براء» هماندم مُرد و پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ پس از سه سال دیگر زنده ماندند. رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ زینب را فرا خواندند و پرسیدند: شانه و بازوی گوسفند را مسموم کرده بودی؟ گفت: چـه کسی به تو خبر داد؟ فرمود: خود گوشت. گفت آری. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: چه چیزی تو را به این کار واداشت؟ گفت: پدر و عمو وهمسرم را کشتی و بر قوم من رساندی آن چه رســانــدی. بـــا خود گفتم اگر پیامبرباشد که خود گوشت به او خبر می دهد که چه کرده ام، و اگر پــادشـــاه باشد از اوخلاص می شویم.در مورد سرنوشت زینب مطالب مختلفی نقل شده است.

برخی از راویان گفته اند: رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ دستور فرمود تا او را کشتند وبرخی از راویان گفته اند: پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ او را عفو فرمود. سه نفر هم دست بر طعام برده ولــی چــیزی از آن نخورده بودند. پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ به اصحاب خود دستور داد تا خون بــگــیــرند و آنها میان سر خود را تیغ زدند و پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ هم زیر کتف چپ خود را خــون گرفت و هم گفته اند که از پس گردن خود خون گرفت.گویند: مادر بُشْر بن براء می گفت: در مرضی که منجر به مرگ پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ شد به دیدنش رفتم رسول خدا تب شدیدی داشــــت،پـــیامبر فرمود: همان طور که اجر و پاداش ما دو برابر است بلا و سختی ما هم دوچندان

اسـت. مردم می پندارند که من گرفتار ذات الجنب شده ام، و حال آن که چنین نیست و خداوند آنبیماری را بر من مسلط نکرده است و این ریشخندی شیطانی است. این اثر لقمه ای است که من و پسرت خوردیم، از آن روز بیماری درمن ریشه دوانده است. تاکنون که پاره شدن رگ قلبم نزدیک شــده اســت. بــنــابرایــن رسـول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ از دنیا رفت در حالی که شهید بود...

منبع:(محمد بن عمر واقدی، مغازی، ترجمه دکتر مهدوی دامغانی، نشر دانشگاهی، ج2، ص517 الی 519)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۲۸
منصور محمد زاده «ممل زاده»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی