سلام بر خرم آبا د
مهما ن شهدا
سلام بر خرم آبا د .
سلام بر روستای بیشه . سلام بر شهید علیرضا حیدری همان نوجوان قهرمانی که کلاس دوم راهنمایی
بودوبه مقام عند ربّهم، که همان عالی ترین مقام انسانی است، دست یافت.
نمی دانم از کجا شروع کنم . خدایــا چه حکمتی است ؟ روز دوم هـسـت که در روستای بیشه از تـوابـع
استان لرستان هستیم نزدیک ظهر است که از مدرسه بیرون زده وبرای خرید به درب یک مغازه راهی
می شوم ، چند مغازه که تعداد آنها از 15 تابیشتر نمی شوددر روستا وجود دارد .
عجب صفا وصمیمیتی در روستا موج می زند . در کنار مغـازه ای می ایسـتم وبه رسـم ادب به چند
نفر پیر مرد وپیر زن که در درب مغازه نشسته اند سـلام می کنـم . یـک پیر زن که آنجا بـر روی یـک
صندلی نشـسته بود ، از جــای خــود بلند شده وبا زبان محلی شیرین خــودش به من می گوید بفرمائید
بشـینید .
من می گویم مادر ممنونم.
راحت باشید. آن پیر زن از من سوال می کند از کجا آمده اید ؟
به او می گویم: از دزفول .
خدایا چه حکمتی است ؟
بعداز شنیدن نام دزفول بدون اینکه من چیز دیگری بگویم پیر زن شــروع به حرف زدن مــی نماید او
می گوید من پسری داشــتم که کلاس دوم راهنمایی بود وبسیار مهربان بود ودر کربلای 5 در شلمـــچه
شهید شد.
آن پــیــر زن مهربان با انگشـــت خود به پیر مردی دیگر که در چند قدمی ما در ب مغــازه اش نشسته
بود و بازنشـــسته راه آهن ،اشـــاره کرد ،گفت : پسر این آقا هم شهید شده است نام پسرش حــسیــن
بود .
وقتی که حسین شهید شـد دانــش آموز ودر کلاس دوم دبـیــرستـان مـشغول به تحصـیل ، وی انــســان
بسیار والایی بود ،به دیگران در زمین های کشــاورزیشان بااینکـه خودش هم روزه بود کمک می کرد
ومی گفت :شماروزه هستید استراحت کنید من بجای شما کار می کنم.
حسین عزیزبچه های روستا را جمع می کرد ،چون در روستای ما مسجدی نبود ،در خانه خــودشـــان
یا یکی دیگر از دوستانش نماز جماعت وجلسه ی قرآن را برگزار می کرد.
بعدازخــرید از مغازه از پیرزن ودیگران خداحافظی نمودم ، تصمیم گرفتم که به نزد پیر مـرد رفته و به
او ادای احترام نمایم . وقتی سـلام نمودم با محبتی وصف نشدنی علیکم سلام گفت. و.....
صدای پدر شهید حسین محمدی
حسین درسن پنج سالگی مادرش را ازدست می دهد ومادربه جهان ابدی سفر می نماید. بعداز این سال تا هنگام شهادت حسین ، پدر برای او هم مادری کرده و هم پدری لذا برای رفتن حسین به جبهه پدرکه طاقت دوری فرزند را ندارد ،اجازه حضور در جبهه را نمی دهد ولی آقا حسین سرانجام با ترفند هایی پدر را راضی می نماید تا به او اجازه دهد به یاران روح الله خمینی کبیر «ره » ملحق شود.
بارها سوار بر قطار از ایستگاه بیشه رد شده ام اما هیچگاه فیض حضور در این بهشت زیبا را نیافته ام.
جالب اینکه نمیدانستم «روستایی» هم در آنجا هست.
گمانم این بود که ایستگاه قطاری و تعدادی سکنه محدود.
کاش بنویسی برایمان که روستایش چه اندازه است؟
جمعیتش؟
آیا بالاخره راه اسفالت رو و ماشین رو برایش ایجادشد ؟ نشد؟
اما بعد..
لذت بردم از مطلبی که نوشتی اخوی.
برخورد و گفتار آن مادر شهید برای من دو پیام دارد :
1) اینکه چقدر از باب مادر شهید بودن احساس گمنامی میکند. خدا افتخارش را نصیبم کن بتوانم با دوربین خدمت این مادر برسم.
2) اینکه وقتی شنیده است شما دزفولی هستید فورا باب شهید و شهادت را برایت باز کرده و این یعنی اینکه دزفول به لحاظ شهدا دارای «برند» است. برندی که با هیچ مارک و برند اقتصادی و جهانی قابل تعویض نیست.
افتخار میکنم به اینکه فرزند دزفولم.
افتخار میکنم حج منصور.
دست مریزاد با این سوغاتی بیشه که برایمان آوردی برادر.